امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه سن داره

امیررضا پسر طلا

خدا را شکر

آخیششششش یه نفس عمیــــــــــــــــــق تمام شد این پروژه پایان نامه لعنتی تمام شد. چقدر بد بود و سخت بودو پیچیده. هر چه بود 5 شنبه تمام شد با جلسه دفاعی که پر از اظطراب بود. برای 3 روز فقط تونستم یه 6 یا 5 ساعت بخوابم. بعد جلسه ، وقتی اومدیم خونه جولوی دایجون محمد و مامان و شما عملا روی کاناپه بی هوش شدم . وای خدا تموم شد شکرت ...
4 آذر 1391

به راستي حسين كيست؟

روز دوم محرم اميررضا با تعجب: آرش مي دوني امام حسين رو كشتن. آرش پسر عموي اميررضا : نه بابا الكيه اميررضا با هيجان: نه به خدا كشتن همه برادراشم كشتن .راست مي گم به خدا، خانوم معلمم گفته. روز٤ محرم بعد مدرسه هنوز لباساش رو در نياورده : مامان ميدوني امام حسين چطوري مرد؟ من: چطور؟ اميررضا :بهش يه عالمه تير زدن .به قلبش ،كمرش، سرش، پاهاش، پشتش، سينش، كمرش( تكرار دوباره) حتي تو سپرش اينقدر تير زدن تا مرد . من : چرا امام حسين رو كشتن؟ اميررضا : نمي دونم خيلي درد داره، خيلي. من آدم بي مذهبي نيستم اما بسيار ناراحتم از اينكه پسر ٦ ساله من قبل از اينكه حسين رو بشناسه، كشته شدن او رو شناخته، اون هم به بدترين شكل، بي دليل و به ...
29 آبان 1391

اميررضا و مدرسه

تقريبا يه ماهه كه ميري مدرسه و تقريبا هر كاري دلت بخواد توي مدرسه ميكني .هر كاري كه دلت بخواد  زنگتون زودتر از زنگ مدرسه ميخوره و شما هم مستقيم ميري پيش عمه جون و كيف و وسايلت رو ميندازي رو ميز عمه جون د برو براي بازي. يا ميري تو كلاساي ديگه يا ميري تو حياط و با بچه هايي كه ورزش دارن بازي ميكني. اونا هم اگه كلاس بالاييي ها باشن معلم ورزش يه سوت ميده دستت و تو رو داور ميكنه و شما هم اون وسط بين اون همه بچه هاي بزرگ اينور اونور ميدويي و بي خودي سوت مي زني و خلاصه كم نمياري. يه روز براي اولين باري رفتي تو كلاس اول خانوم قاسمي معلم ازت پرسيده بله پسرم بفرماييد كاري داشتي؟ شما گفتي: نه فقط اومدم ببينم خوب درس ميدي يا نه؟!!!!!...
12 آبان 1391

کمی گردش

چهارشنبه همراه یه وروجک و خاله ش و زهرا جون رفتیم برج میلاد:  دیدن تهران از بالای برج به روش شما وروجک ها: بابا چهارشنبه اومد و شما رو با یه ساعت بن تن و یه هلکوپتر یا بالگرد کنترلی و خیلی باحال ذوق زده کرد     این هم شازده پسر با والده بانو : ...
15 مهر 1391

رفتی مدرسه ،به همین زودی

قرار بر اینه که بعد از دفاعم بریم ونزوئلا و همون جا ادامه مدرست رو بری .اما از اونجا که من تا یک ماه دیگه کارم تموم نمیشه تصمیم گرفتم بفرستمت به مدرسه ای که عمه فرشته اونجا هستن . مدرسه یگانه ، امروز برای اولین بار رفتی سر کلاس تو یه مدرسه دولتی، یه مدرسه شلوغ و پر از انرژی و روی نیمکت های داغون نشستی . خوب از اونجا که عمه جون هم اونجان حسابی همه هوات رو دارن. من به شخصه و البته مخالف نظر بابا، همیشه دلم می خواست توی یه مدرسه دولتی باشی . بزرگی مدرسه، زیادی بچه ها و فرهنگ های متفاوتشون خیلی به نظرم تو تجربه و شکل گیری شخصیت کودک 6 ساله تاثیر داره و با کمک خانواده میشه این تاثیر رو مثبت کرد. من عاشق جو مدرسه های دولتی هستم که بچه ها در ...
10 مهر 1391

سر نهار امروز

  من: مامان جان بیا غذا بخور  امیر رضا: نه نمی خوام برو برام از اون ساندوچ مثلثیا از سوپر بگیر.  -نمیشه که ،غذای به این خوشمزگی درست کردم . بیا بخور ببین چه خوبه - نه اصلا تو دوست داری من چاق شم شکمم اینطوری بیاد بیرون. - حله حوله و ساندویچ و چیپس و پفک آدم رو چاق میکه ، غذا آدم و قوی می کنه . - نه خیر همه چیزا اگه آدم زیاد بخوره چاق میکنه  - خوب اگه غذا بخوری قد بلند میشی و باعث می شه خوب بزرگ بشي. - ببین من اگه بزرگ شم ، قدم خیلی بلند شه تو دیگه نمیتونی من رو ببوسیا چون قدت به من نمیرسه بغلم کنی و بوسم کنی - نه من هر جوری شده بوست میکنم . بیا این غذا رو بخور من خیلی زحمت کشیدم تا این رو برات آماده کر...
7 مهر 1391

امیررضا و معنی کلمات

  از اونجا که شما خیلی در معرض فیلمها و کارتونهای فارسی زبان نبودی بعضی از کلمات که برات نا آشناست معنیش رو میپرسی و مرتب ازش استفاده میکنی حالا نه خیلی درست ، اما شیرین و دقیقا به جا  مثل فکر ِ مکر ( فکر بکر) / ذوق/ یحتمل/دی ک تاتور و... برای دیگران معنی که برات توضیح دادم رو میگی و خیلی متفکرانه در جواب سوال اونها که از کجا میدونی معنیش رو میگی خودم فهمیدم   ...
4 مهر 1391

امان از دل تنگی

امیررضا: مامان بزار من برم خونه همسایمون پیش خاله مهسا. من: نه نمیشه الان سر کارن. امیررضا :آخه من باید برم. : چرا بـــــاید بری؟ : چون خیلی وقته نرفتم . دلشون برام تنگ شده : ااا اگه دلشون اینقدر تنگت شده بود میومدن دنبالت . : نه آخه اونا روشون نمیشه و گرنه خیلی منو دوست دارن و دلشون برام تنگ شده .. من میدونم :باشه اومدن برو  برای اومدن بابا لحظه شماری میکنی و هی میگی من دلم برای بابا تنگ شده ، من خیلی دوسش دارم ... پس کی میاد و برام اسباب بازی میاره؟  اما متاسفانه هی اومدنش عقب میوفته .   این روزها خیلی سن آدما برات مهم شده . اولا هرکی هر کار قابل توجهت رو میکنه، میپرسی مامان این چند سالشه ؟ بعد ...
27 شهريور 1391

روزگار آقا پسر

  این دوشنبه گذشته کلاس تنیست تموم شد و از اونجا که آقا عرفان وروجک نبود، کلاستون آروم و به دلخواه مربیتون برگذار شد .    به علت روزگار خاصی که بر ونزوئلا حاکمه سفر بابا هم همش عقب می افته . طبق آخرین اخبار واصله بابا قراره دوشنبه وارد خاک متبرک وطن بشه. ما بی صبرانه منتظرشیم. در راستای کم نیاوردن شما در هیچ زمینه ای: دیشب داشتی با مهدی( پسر عمه فرشته که 25 سالشه ) ام بی سی 3 میدیدی که به زبان عربی صحبت می کردن . از مهدی پرسیدی: مهدی میفهمی اینا چی میگن... البته من میدونم چی می گنا میخوام بدونم تو میفهمی یا نه.  امروز شروع کردی به لنگیدن و اشاره کردی به قوزک پات و با ناله گفتی: پوزه پام درد میکنه گف...
21 شهريور 1391

خربزه خوردی برو باد بیاد

حالا یه 2 روز این نینی وبلاگ تعطیل بود من هی نوشتنم می گرفت .میومدم اینجا که بنویسم ، میدیدم اینجا بسته است و نی نی وبلاگ از صبوری من هی تشکر می کنه. چقدر واقعا اینا با ادبن .. دست شما درد نکنه .  تو این چند روز گذشته وسط همه شلوغ پلوغیا یه سر رفتیم دیار مادری ،طالقان، تا هم برای مادر مریضم تجدید روحیه ای بشه و هم شما آب و هوایی تازه کنی. از قضا راه خونه مامان جون هم خراب بود و خیلی جایی نرفتیم .همون خونه مامانجون موندیم تا بیشتر از این کمرشون به خاطر تکون های شدید ماشین در عبور از این تپه ماهور های راه آسیب نبینه. شما خیلی طالقان رو دوست داری و از دیدن گاو و خر وگوسفندو ... کلی مشعوف می شی.در همین طالقان پر از سرگرمی ها مفید،...
16 شهريور 1391