امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 17 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره

امیررضا پسر طلا

پسرانه

مامان من يه دوست خيلي صميمي دارم ، اسمش پورياست .وقتي داشتم ميومدم از كلاس بيرون بهم گفت اقلاً يه دست بده! ميدوني چه جوري شد ما دوست صميمي شديم تو لگو دو تا آدم ساختيم من شدم جانسينو اونم شد ري مستريو ! بعد با هم يواشكي كشتي كج گرفتيم اين رازمونه و خيلي با هم صميمي شديم اصن داداشيم...
12 آذر 1392

شیرین لبی شیرین سخن

امیررضا : بذار اين شمشيرم رو بذارم تو خِشتكم . من : خشتک نه مامان خشاب . - پس خشتک چیه؟ توضیح دادم خودت غش خنده شدی که چی می شه اگه سربازا شمشیرشونو بذارن تو خشتکشون اميررضا:مامان رادين اذیتم می کرد، مدادم و گرفته بود نميداد ،  -تو هم نذار مدادت رو بگيره، يا اصلا ًمدادش و بگير بهش نده    -آخه من دلم نمياد    عاشقتم مهربونم  ازم مي خواستی باهات بازي كنم .از طرفي امير كوچيكه هم شير مي خواست و آروم نمي شد ، وقتي داشت شيرش و مي خورد، اومدی جلو و آروم ميگی مامان يواشكي بذارش رو تخت و بزن در ريم بريم بازي كنيم.   رفتی دستشویی و بعد...
29 آبان 1392

كه تو در ميان جاني

يادم نره كه سلامتي .... وقتايي كه حرف گوش نميدي، به حرفم محل نمييدي ، يادم نره شنواييت سالمه و وقتي مي گم اميررضا دوست دارم ، ميشنوي و جوابم رو ميدي "منم دوست دارم خيييييلي". وقتي از تلويزيون ديدن و بازي كردنات خسته شدم ، يادم نره چشماي سياهت سالمن و زيبا كه ميتوني ببيني!.وقتي درس خوندنت كلافم ميكنه، يادم نره پسرم سالمه و احساسش، ارتباطش ، هوشش،همه نرماله و دوست داشتني. ...وقتي از انجام كارهاي تمام نشدني شما خسته ميشم يادم نره كه چطور بغل كردنت ،عميق ترين احساس رو در من به وجود مياره! چقدر بايد خدا رو شكر كنم؟ آخه من ناتوان چطور خدا رو شكر كنم؟!چقدر بايد ذره ذره وجودم سپاس گذار وجود سالمت باشه ؟كه گاهي يادم ميره.... اينجا نوشتم كه يادم بمو...
8 ارديبهشت 1392

خدا را شکر

آخیششششش یه نفس عمیــــــــــــــــــق تمام شد این پروژه پایان نامه لعنتی تمام شد. چقدر بد بود و سخت بودو پیچیده. هر چه بود 5 شنبه تمام شد با جلسه دفاعی که پر از اظطراب بود. برای 3 روز فقط تونستم یه 6 یا 5 ساعت بخوابم. بعد جلسه ، وقتی اومدیم خونه جولوی دایجون محمد و مامان و شما عملا روی کاناپه بی هوش شدم . وای خدا تموم شد شکرت ...
4 آذر 1391

هوینجوری

در این شبها  که گل از برگ و برگ از باد و ابر از خویش میترسد، و پنهان می کند هر چشمه ای سرّ و سرودش را، در این آفاق ظلمانی چنین بیدار و دریا وار  تویی تنها که می خوانی...   محمد رضا شفیعی کدکنی ...
24 تير 1391

مادر

تازگی احساس عشق عمیقی بهت میکنم روز به روز داره این احساس بیشتر میشه. قبلنا فکر می کردم وقتی یه نوزاد اوج وابستگی رو به مادرش داره و تازه خمیره مادر شکل می گیره،  موقعی که اوج فداکاری رو داره و وقتی از شیره جونش به کودکش میده ،همون موقع است که مادر سراسر عشق و محبته نسبت به این انسان کوچک و ضعیف . و دیگه از این بیشتر نمیتونه عشقی وجود داشته باشه.  اما انگار هر چه می گذره این عشق بیشتر می شه .گاهی ترسناک که آخه مگه می شه من یه موجودی رو این همه دوست داشته باشم و روز به روز هم علاقم بهش بیشتر بشه؟ مگه این همه عشق قبلا وجود داشت؟ کجا بود؟ این وابستگی خطرناک نباشه ؟ این همه کشش به این  کوچولو جایی برای نفس کشیدن خودم باقی میذاره...
20 تير 1391

حجاب و زیپ

خانوم چادری با لبخند: خانوم کجا؟ من نفس زنان و نگران که داره دیر میشه : دانشکده مدیریت خانوم چادری بالبخند : وای... انسانی هم داری میری. مانتوت خانوم برای اونجا خیلی کوتاهه. من:ااا من فقط میرم پیش استادم .جای دیگه ای نمیرم بچرخم! خانوم چادری با لبخند: خانوم دکمه هاتم خیلی بازه .من زیپ شلوارتم دارم میبینم ! من تو دلم: چشت روشن .کاش تو آینه خودتم می دیدی. منٍ کلافه  : خانوم این کیف کامپیوترم رو میگیرم جلوم. خانوم چادری با لبخند: نمی تونی که اینو همش بگیری جلوت. منٍ ٍ عصبانی: خانوم سختیش با من . لطفا بزارید برم استادم میره. خانوم چادری با اخم:  بفرمایید تمام راه رفت و برگشت ،تو این 2 ساعت فکر می کردم  از کارگر...
12 تير 1391

خداحافظي

سال تحصيلي تمام شد چقدر بچه ها شاد بودن كه آخرين روز مدرسه رو در كنار پدر مادرشون بسر ميبرن. ياد دوران مدرسه خودم افتادم . آخرين امتحان رو كه ميداديم ، دوستاي صميمي با هم يه گوشه جمع ميشديم و بعدِ شوخي و سربه سر هم گذاشتن ، همديگه رو تو او خلوت حيات در آغوش مي گرفتيم و همونجا به اندازه همه روزاي خوب با هم بودن دلمون تنگه هم مي شد و گريه ميكرديم. من از اين خداحافظي ها زياد داشتم . بعضي خداحافظي ميكنن و ميرن و برنميگردن و تمام .... من اما چندين بار خداحافظي كردم و برگشتم و دوباره ... اين آخريها ديگه گريه اي نبود . خنده و دعا و آغوش بود. شايد به خاطر اينكه اين دل بارها و بارها كنده شدن و جدايي رو تجربه كرده بود. كار كشته شده بود. وقتي از...
19 خرداد 1391

گرد گیری

از اونجا که وقت ندارم ،خیلی هم اتفاقای خاصی نیوفتاد که با ننوشتم من چیزی رو از دست بدیم . برنامه های همیشگی به راه ِ .فقط یه خبر بهمون رسیده که شاید عمو (ا) با خانوم و پسرش بیان پیش ما ... کارام بیشتر می شه و وقتم کمتر . خلاصه خدمت نرسیدیم حلال کنین .   ...
4 ارديبهشت 1391