امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 17 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

امیررضا پسر طلا

اشکها و لبخندهای ما

2 سال و نیمت بود . تازه داشتی جمله هات رو کامل میگفتی و حرف های خوشمزه تحویلمون میدادی . همون موقع ها بود صدای مردم رو میشنیدی که طعم تلخی از شکستن غرور داشت . طعم تلخ باطوم و طعم بغض الله و اکبر.  همه اینا رو هم تو خونه باصدای بلند و مشت گره کرده برامون تکرار می کردی . 4 سال پیش همین موقع ها بود که نیمه شب جلوی خونمون  2تا ماشین لباس ش خ ص ی یه ماشین 206 مشکی رو گرفته بودن و راننده ماشین رو با ضرب باتوم داشتن میکردنش توی صندوق عقب ماشین خودش و ما از طبقه 4 خونمون شاهدش بودیم . خیلیها شاهد بودن و جرات نمیکردن دم بزنن. صداهایی بلند شد و ناسزاهایی . ... بماند پسر را بردند و خاطره اش مدتها تو ذهن شما بود . دیشب 25 خداد 92 اما...
26 خرداد 1392

تولد یک سالگی وبلاگت هم گذشت

یک ساله که سعی می کنم اتفاقا و خاطرات خوبت رو بنویسم . خیلی مدت زیادی نیست اما برای من تجربه خوبیه. خاطراتت برای منم لذت بخش و گاهی بارها و بارها برمیگردم عقب و می خونمشون.داری به سرعت بزرگ میشی و شاید اینجا لحظه های شیرین کودکیت رو نگه داره و دلتنگی من رو کم کنه.در ضمن خیلی خوشحالم که اینجا دوستای خوبی پیدا کردیم  . تولدت مبارک وبلاگ امیررضا ...
9 خرداد 1391
1