چند وقته دختر عمه ات از زنجان اومده . شما خیلی زهرا جون دوست داری. وقتی اولین بار بهت گفتم امیر رضا بیابریم زهرا رو ببینیم چشات رو درشت کردی و گفتی ا ا ا مگه زهرا اومده؟ خیلی پیر شده؟ حالا این زهرا جان ما 26 سالشه ها . فکر کنم منظورت این بود که زهرا تو این مدت که ندیدمش بزرگ شده؟ خلاصه با زهرا خوشی و همش دوست داری پیشش باشی. مواهات رو سیخ سیخی میکنه و تو رو میبره بیرون و هر چی دلت بخواد برات میخره. شب هم که میای خونه همش دست میزنی به موهات . هر 2 دقیقه یه بار میری جولوی آیینه که ببینی شاهکار زهرا روی سر شما باقی هست یا نکنه این سیخ ها ی هنری روی سر شما خوابیده باشه؟ یه روز زهرا قبل این که باهات بره بیرون از مامان...