امان از دل تنگی
امیررضا: مامان بزار من برم خونه همسایمون پیش خاله مهسا.
من: نه نمیشه الان سر کارن.
امیررضا :آخه من باید برم.
: چرا بـــــاید بری؟
: چون خیلی وقته نرفتم . دلشون برام تنگ شده
: ااا اگه دلشون اینقدر تنگت شده بود میومدن دنبالت .
: نه آخه اونا روشون نمیشه و گرنه خیلی منو دوست دارن و دلشون برام تنگ شده .. من میدونم
:باشه اومدن برو
برای اومدن بابا لحظه شماری میکنی و هی میگی من دلم برای بابا تنگ شده ، من خیلی دوسش دارم ... پس کی میاد و برام اسباب بازی میاره؟ اما متاسفانه هی اومدنش عقب میوفته .
این روزها خیلی سن آدما برات مهم شده . اولا هرکی هر کار قابل توجهت رو میکنه، میپرسی مامان این چند سالشه ؟ بعد اون کار خاص رو به همه رده سنی مربوطه تعمیم میدی. مثلا من اگه حرفت رو گوش نکنم با دلخوری میگی :اصلا همه سی ساله ها به بچه هاشون اهمیت نمیدن... یا مهدی که خوابش زیاده میگی همه 20 ساله ها همش می خوابن ... یا همه 6 ساله ها پاهاشون از من بزرگ تره ...
مامان ببین همه 2 ساله ها به ماشین میگن قان قان