امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه سن داره

امیررضا پسر طلا

چهار شنبه سوری

ایرانی ها جمع شدیم و آتیش روشن کردیم و ...   خودت رو کشتی اینقدر که که دوییدی و از رو آتیش پریدی و حسابی دودی شدی ژستات و قربون ...
2 فروردين 1392

اثر مرگ چاوز بر کودک6 ساله ایرانی!

من دیگه رکورد شکوندم تو آپ نکردن وبلاگ عشقم. 3 ماه خاطراتت و ننوشتم و حالا موندم از کجا بنویسم! اما برنامه هات این روزها: مدرسه میری و کلاس تنیس ،ساعت 2:30 از مدرسه تعطیل میشی و خیلی گرسنه وخسته وکثیف میرسی خونه . بعد از غذا و استراحت ،کمی درس می خونی و بعدش کلاس تنیس میری یا تلویزیون میبینی. بعدم شب بازم درسات رو کار می کنیم. هفته ای  2 3 تا حرف فارسی یاد می گیریم و می چسبونیم به دیوار و تو طول هفته به هم یاد آوری میکنیم که چه کلمه هایی این حرف رو دارن. تا الان 20 تا خوندیم و البته خیلی به یادآوری احتیاج داره. خلاصه مشغولیم تا روزای شما به خوبی بگذره .  هفته پیش 5 یا 6 مارچ بود که چاوز ( رئیس جمهور ونزوئلا) فوت کرد ....
28 اسفند 1391

دندان لق شده!

 امروز گفتی مامان این دندونم یه کم درد میکنه ( اشاره به دندان نیش سمت چب) دست زدم  لق بود. اینقدر ذوق کردییی. راه میرفتی و ژست بزرگا رومیگرفتی و هر یه مدت به من میگفتی مامان خوشحالی داره 7 سالم میشه یه بارم بعد از اینکه در آب معدنی و باز کردی باز هم باژست و صدای کلفت کرده ، گفتی : مامان ببین هفت سالم شده چه راحت این در رو باز میکنم!  بعد هم هر چی میگفتیم گوش میکردی و باز میگفتی چون هفت سالم شده خیلی آقا شدم .. ما هم کلی لذت بردیم که پسرمون 1 سال قبل از 7 سالگی احساس 7 سالگی میکنه   ...
20 دی 1391

شب سال نو میلادی

شب اول سال با زیبایی که اولین بار بود میدیدم گذشت . اینجا از ،خوش شانسی ، همسایه خانه ای شده ایم که توانگری مالی خودش رو در هر مراسمی با اختلاف بسیار زیاد از بقیه نشون میده. آتش بازی شب سال نو هم یکی از اون مراسم بود. اون شب دیگه سنگ تموم گذاشته بودن .دقیقا 1 ساعت قبل 12 شب( تحویل سال) شروع کردند به ترکاندن بمب های آتش بازی که هر کدام حداقل 100 گوله رنگی داشت.  شاید اگر این انفجار ها در جای خاصی مثل مکان عمومی بود اینقدر جالب نبود . اینجا کنار خونه خودمون دیدن اینکه گوله های آتش باصدای خیلی بلند درست بالای سرت منفجر میشن خیلی هیجان داشت . شما که عین اون یکی دو ساعت دستات رو گوشت بود و آخرش گفتی مامان دستم درد گرفت و من دستام و...
18 دی 1391

روزگار ما در تعطیلات سال نو

تعطيلات رسمي اينجا از ٢١ دسامبر آغاز شد. روزهايي كه پر است از آدم تو مراكز خريد. روز هاي پر باران كه حتي لحظه اي زير آن ماندن ، گویی مساوي غرق شدن است !!!!  در اين روز هاي زيبا ما در خانه مانده ايم و هي از باران هاي شديد اينجا تعجب مي كنيم و هي آسمان را كه در هر لحظه به يك شكل در مي آيد خیره، تماشا مي كنيم.  اوج تفريحِ  لذت بخشمون هم شده ديدن گه گداري  سريال حريم سلطان از اينترنت. بگذريم  اما حال و هواي عيد دراينجا با آغاز تعطيلات سال نو غير از تزئینهاي پر زرق و برق  و چراغاني ها،خانواده هايي كه مذهبي ترند و " البته كاتوليك" ٥ مجسمه با دكور هاي جانبي رو كنار خونشون مي گذارن . يكي مجسمه حضرت ...
4 دی 1391

سفر به لچریا (2)

این جمعه بابا زودتر اومد خونه و با اعتصابی که ونزوئلایی ها کرده بودند، شنبه هم تعطیل بودند. این شد که یهو تصمیم گرفتیم و یه سفر دو روزه رفتیم   لچریا  ، که از توضیح دوباره جای مورد نظر صرفه نظر می کنم. اما این سفر: این بار با خانواده پانیز جون و عمو پیام اینا رفتیم و حسابی تو دریا شنا کردیم. جایی با نام "پسینا" که به معنی استخره. جایی نزدیک یک جزیره خیلی کوچک، که آنقدر کف آب آبی و زلال ه ، به استخر معروفه. اگه سفر قبلی لینک شده رو ببینی یادت میاد که وقتی داشتیم دنبال دسته دلفین ها تو این منطقه میگشتیم به یه نهنگ برخورد کردیم ...اما این دفعه دیگه دسته دلفین ها رو دیدیم که به سرعت حرکت میکردند و بالا و پایین میرفتن. بسیار زیب...
28 آذر 1391

Hola venezuella

یه هفته ست که رسیدیم ونزوئلا .بابا خیلی خوشحاله و هر چی دلت میخواد، اورد میدی و اونم چشم بسته برات می خره .  ژانویه نزدیکه و همه جا خیلی شلوغ و پر انرژیه.مثل نزدیکای سال تحویل خودمون. رفتم مدرسه ات و برای ژانویه ثبت نام شدی . فردا قرار برم پکیج درسایی که باید باهات کار کنم رو بگیرم . امید وارم خیلی عقب نباشی . ما که تعطیلات ژانویه پر کاری رو در پیش داریم بقیه کلاسات هم صبر میکنم تا سال آینده بعد تعطیلات 20 روزه اینجا . پی نوشت: لپ تاب خودم شارژرش به برق 110 اینجا نمیخوره و فعلا از کار افتاده. با این یکی لپ تاب کار میکنم که نوشتن توش خیلی سخته  ببخشید که پستم کوتاهه ...
20 آذر 1391

آی امان

فردا شب یعنی 1شنبه میریم ونزوئلا . چون شاید تا تابستان سال آینده به ایران برنگردیم رفتم یه مدرسه به ظاهر خوب که شاید بتونم شما رو ثبت نام کنم . آقای مدیر فرمودند شنبه پسرتون روبرای تست بیارید.  صبح امروز هی گفتم و توضیح دادم که باید بریم مدرسه ای جدید و برای سال آینده شاید ثبت نام شی.هی هم شما می گفتی اصلا اصلا اصلا من نمیام .. دوست ندارم .. نمی خوام و ازاین حرفا دیگه. بلاخره با رشوه سی دی ایکس باکس راضی شدی که بریم و با خانوم مدیر حرف بزنی. رفتیم اونجا و تو اتاق مدیر موندم وشما رو بردن به اتاقی دیگه. 1 ساعت ونیم طول کشید .این وسط ها خانوم مدیره میومد بیرون و گاهی در مورد شرایط زندگی مون از من میپرسید ..هی هم می گفت خانواده خیلی مه...
12 آذر 1391

سفر به خانه مادر بزرگ

این چند وقت غیر از اینکه وقتی برای کارای خونه نداشتم، برای شما هم اصلا نمیتونستم وقتی بذارم. این آخری وقتی من کلّم تو این لپتاپ بود اومدی گفتی مامان میای بازی؟ گفتم نه عزیزم نمی تونم فعلا برو پیش مامان جون. گفتی مامان ماه هاست با من بازی نکردیا ، دلت برای من نمیسوزه؟ جیگرم آتیش گرفت و بغلت کردم و یه عالمه بوسیدمت. خلاصه بعد دفاع دایجون محمد و مامان اصرار کردن که برای استراحت بریم شمال.   ما هم از تعطیلات استفاده کردیم و پریدیم اومدیم شمال خونه مادر بزرگ من. خونه ای که من عاشقشم چون یاد آور مهربونی های مامان جون عزیزم ِ. عزیزی که 3 ماه قبل از به دنیا اومدن شما از دنیا رفت. اما هنوز این خونه بوی خنده های شیرینش ر...
4 آذر 1391