امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 17 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

امیررضا پسر طلا

خربزه خوردی برو باد بیاد

1391/6/16 0:50
نویسنده : مریم
296 بازدید
اشتراک گذاری

حالا یه 2 روز این نینی وبلاگ تعطیل بود من هی نوشتنم می گرفت .میومدم اینجا که بنویسم ، میدیدم اینجا بسته است و نی نی وبلاگ از صبوری من هی تشکر می کنه. چقدر واقعا اینا با ادبن .. دست شما درد نکنهقلب.

 تو این چند روز گذشته وسط همه شلوغ پلوغیا یه سر رفتیم دیار مادری ،طالقان، تا هم برای مادر مریضم تجدید روحیه ای بشه و هم شما آب و هوایی تازه کنی.

از قضا راه خونه مامان جون هم خراب بود و خیلی جایی نرفتیم .همون خونه مامانجون موندیم تا بیشتر از این کمرشون به خاطر تکون های شدید ماشین در عبور از این تپه ماهور های راه آسیب نبینه.

شما خیلی طالقان رو دوست داری و از دیدن گاو و خر وگوسفندو ... کلی مشعوف می شی.در همین طالقان پر از سرگرمی ها مفید، تحت تعالیم فشرده زهرا جون دختر عمه نازنینت، یک سری تکه کلام های قصار لاتی یاد میگرفتی  و کلی مورد تشویق زهرا جون قرار می گرفتی که عجب استعدادی در این شاگرد کوچکش وجود داره و با اشارتی همه تیکه ها رو در جای مناسب بکار می بره. و البته من با چهره ای خنثی نظاره گر بودم تا ببینیم چی پیش میادخنثی. حاصلش این شد که شما با قاطی کردن ضرب المثل خربزه خوردی باید پای لرزش هم بشینی و تیکهء برو کنار بذار باد بیاد، جمله قصار" خربزه خوردی برو باد بیاد "و ساختی و روزی 10، 20 بار با لحجه لات گونه ای نثار ما می کردیابله.

یه روز تو همین رفت و آمد ها در طالقان، یه گنجشک پیدا کردیم که بالش زخمی شده بود و نمی تونست پرواز کهنه. من گرفتمش و آوردمش خونه تا ازش مراقبت کنیم ..یادم نبود که فرداش داریم میریم تهران .در هر حال آوردیمش خونه و زخمش رو شستم و براش برنج پخته شده ریختم . شما هی میومدی بهش سر می زدی و هی قربون صدقش میرفتی. تا وول میخورد با هیجان داد می زدی که داره تکون می خوره مامان. فرداش که داشتیم میرفتیم تهران مجبور شدیم دوباره ببریمش همون جایی که پیداش کردیم و ولش کنیم.

شما خیلی خوب و عاقلانه قبول کردی و ولش کردی تو سبزه ها . از اونجا که هنوز پرواز نمی کرد گفتی "بابا اینجا مار می خورتشابرو"( یه همچین بچه عاقلی هستینیشخند)

3 روز پیش بردمت واکسی 4 تا 6 سالگیت رو بزنی. وقتی بهت گفتم داریم میریم واکسن بزنیم یه کم غر زدی که نه من نمیام... منم هی ازت تعریف می کردم که تو خیلی قوی هستی ..خیلی شجایی..خیلی...تا برسیم اونجا گاهی یه نمه غر میزدی که من نمیاما...خلاصه بعد کلی التماس من و خانوم پرستار ، بغلم نشوندمت و گرفتمت تا واکسن رو به دستت زد. هیچی نگفتی و حتی یه آخ هم نگفتی و من و نگاه می کردی و اخم کردی. از بس که غرور داری...بغل. خلاصه کار مهمی انجام شد و من یه نفس راحت کشیدم .خدا رو شکر جز روز اول که دستت درد میکرد عوارض دیگه ای نداشت و تب نکردی.

هنوز دارم دنبال خونه می گردم.. وای که چقدر کار سختیه ، اونم تنهایی... اکثر خونه های منطقه مورد نظر رو دیدم زیر و بم کار حسابی دستم اومده .دیگه خودم به این مشاورای املاک خط میدم که کجا بریم چی کار بکنیم. وای که چقدر گرونیه و چه بی حساب کتابه این قیمت خونه ها... از یکی خیلی خوشم اومده خدا کنه قسمتمون بشه و خلاص شیم و با خیال راحت بریم ونزوئلا.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)