امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 17 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

امیررضا پسر طلا

تازگی شیطون تر شدی

چهار شنبه گذشته شب با خاله سهور رفتی سیرک و رقص پاتیناژ .خیلی هیجان زده بودی از آتیش بازیشون با آب و تاب تعریف میکردی . این چند وقت خیلی بارونای شدیدی اینجا می باره اما بالاخره شنبه ظهر با آوا و افرا اینا رفتیم استخر .با تیوپ همه جا راحت میرفتی و با افرا بازی میکردی کلی هم سرسره آبی رو استفاده کردین اون وسطا هم گاهی بارون شروع می شد و همه میرفتیم زیر پل وسط آب که اقلا رو سرمون بارون نریزه..خوش گذشت. شب با  بابا و خانواده خاله سهور و آقای ک.م رفتیم کلوپ عربا. تو ماشین خوابت برد اما اونجا بلند شدی و در نتیجه طبق معمول اکتیو تر و غیر قابل کنترل شدی یه جا بند نبودی از اونجا که هم بازیت افرا خواب بود  شما به ماها گیر میدادی قلیون ...
26 مهر 1390

اشکات جیگرم رو می سوزونه

دیشب یه مطلبی  خوندم که  بچه‌دار شدن تصمیم خطیری‌ست. با این تصمیم می‌گذارید که قلب‌تان تا ابد جایی در بیرون و دوروبر تن‌تان به سر برد ." الیزابت استون" این کمه خیلی بیشتر از اینها رو توی تو میبینم فقط قلب نیست خیلی بیشر از اینهاست . اما متاسفانه گاهی بدون اینکه بخوام گریت رو در میارم ...کاش هر چیزی که می خواستی .. هر چیزی رو بهت اجازه میدادم که راحت هر کاری دلت می خواد بکنی.. اما متاسفانه نمی شه  ای عزیز تر از جانم ، قلبم، عمرم  برای بزرگ شدن و تو این جامعه و لای مردم زندگی کردن و دوست داشته شدن باید تربیت بشی و سختی بکشی و من و پدرت این کار رو میکنیم .. کاش اشکایی که میریزی برای چیزها...
22 مهر 1390

هفته ای شلوغ

هفته گذشته عمو علی  با عمو احمد مهمونمون شدن برای همین  من خیلی سرم شلوغ بود . هفته پیش 5 شنبه شب با آوا و افرا رفتی تولد تو شهر بازی مناگاس خیلی خوش گذشت بهتون  اما برگشتن لج گرفتی که چرا بهت اسباب بازی جایزه ندادن و فقط خوراکی دادن!..       شبم خونه خاله سهور خوابت برد. شنبه با عمو علی و احمد و خاله سهور اینا رفتیم کومانا       دریا و استخر و شرمنده کردی اینقدر که تو آب بودی با افرا هم کلی بازی کردی ...                       ...
5 مهر 1390

مریضی

هممون مریضیم خدا این چند روز و به خیر کنه. اول که بابا مریض شد منم که تنم اینقدر درد میکنه نمیتونم پاشم 3 4 شبه که تو هم مریضی. شبا  همش سرفه می کنی . دیشبم وقتی در رو داشتی پشت افرا میبستی سرت خرذ تو در...آخ که جیگرم کباب شد. خیلی گریه کردم.بمیرم برات که تو اوج گریه و درد اشک منو میدیدی گریه نمیکردی تا غصه نخورم. خدا خیر کنه این چند روز رو.
17 شهريور 1390

دوستات : افرا و نرگس و پریماه

این روزها بیشتر بعد از ظهر ها با افرا هستی جمعه که ظهر بعد از مدرسه با پریماه و مامانش رفتیم لاکاسکادا خیلی میزون نبودی هی میگفتی دلم درد میکنه. اما با پریماه خیلی بازی کردین و نهارم کینگ برگر مهمون خاله اشرف شدیم. بعد از اونجا رفتیم خونه خاله سهور که من فرنی ببرم براشون آخه افطار  مهمون داشت تو هم از خدا خواسته اومدی و دیگه هر کاریت کردم که بیای بریم خونمون نیومدی. موندی تا بعد شام  با مهمونشون ...  اونجا که برگشتیم سرما داشتی. شب تب کردی فدات شم مریض می شی خیلی مظلوم میشی و هیچی غذا نمیخوری منم دلم برات کباب میشه. صبحش خیلی بهتر شدی اما چشمت چرک کرده بود رفتم و از فارماتادو برات آنتی بیوتیک خریدم و برات ریختم. شنبه ش...
8 شهريور 1390

سفر آخر هفته

آخر هفته گذشته با خاله سهور اینا رفتیم پرتو لاکروز . به جز یکی دو قسمت کلا خیلی به هممون خوش گذشت. شما حسابی تو استخر با بچه ها شیطونی کردی.  من و بابات و مثلا غرق می کردی و کلی ذوق میکردی ... هی میرفتی بیرون و می دوییدی و خودت  رو تو آب می نداختی.  بعد از ظهر هم که می خواستیم بریم لچریا رو از بالای یه تپه ببینیم از شدت خستگی خوابت برد ماهم یه جا پیدا کردیم که پارا گلایدر داشت... از اونجا که شما خواب بودی  از فرصت استفاده کردم و یه ١٠ دقیقه پریدم... فوق العاده بود خیلی حال داد. نهارم رفتیم یه رستوران عربی و نهار خیلی خوش مزه خوردیم و برگشتیم ماتورین ...همه راه رو بیدار بودی و خیلی آقا نشسته بودی. کلی هم در ...
5 شهريور 1390

آغاز مدرسه

پسر گلم  2 از دو هفته بیشتره که اومدیم ونزوئلا  پیش بابایی. راستش چون روزه م و کارای خونه و پروپوزالم رو دارم انجام می دم نتونستم برات بنویسم. هفته اول که خیلی بد گذشت خوابمون هنوز تنظیم نشده بود و ساعت 3 شب بلند می شدیم . خیلی هم حوصلت سر میرفت.یه بار رفتی پش پریماه و چند بارم رفتیم پیش افرا وآوا. یه بارم خاله سهور بردتتون سینما. خلاصه که از دیروز مدرست شروع شده ومن هم خوشحالم که یه جای خوب میری. تصمیم دارم بعد از ظهرت هم یه طوری با کلاس آموزشی پر کنم باید ببینم چی میشه... راستی یک شنبه تولد دوستت کریستین بود و با هم رفتیم ...بهت خوش گذشت گر چه خیلی خوب نمی تونستی خواسته هات رو به بچه ها بگی . اما برای روحیت خیلی خوب ب...
25 مرداد 1390

بازی .شادی. خنده

داریم مسافرتها و خریدامون رو انجام میدیم که زودتر برگردیم پیش بابایی. هفته پیش از 5 شنبه رفتیم طالقان .که اونجا خیلی بهت خوش گذشت اینم عکساش: یک روز توپ بازی با آرش جونی: کلی آب بازی     بسیار دقیق به دنبال مورچه  به هر بهانه ای دوباره آب بازی!  با مادر جون کنار رودخانه    با پریسا کوچولوی تپل نوه دایی من:   دیروز صبح برگشتیم تهران  شبش با هم رفتیم پارک و طبق معمول لج شما برای خرید یه چیزی (مهم نیست چی فقط باید خرید) منم از این فرفره ها که میرن آسمون برات خریدم . بعد رفتیم مرکز خرید ولنجک و کلی اونجا برات خرید کردم. اول یه عینک دودی  بعد...
29 تير 1390

پسر خونه

شنبه بردمت چشم پزشکی .خدا رو شکر چشمات سالمن و نگران تنبلی چشمت نیستم. از اونجا رفتیم و از GEOX برات لباس و کفش خریدم بعد رفتیم بنتون و اونجا هم برات کلی لباس خریدم.چون بابات سفارش داده بود وگفته که تو ماتورین لباس بچه خوبی وجود نداره... جالب اینجا بود که خسته شده بودی و میگفتی بریم خونه ... خیلی خونه ای هستی وبعد از مدتی که بیرون میمونی میگی بریم خونه! عصر هم طبق معمول رفتیم خونه مادرجون و با مهدی بازی کردی. کفشت رو خیلی دوست داری و همش میپوشیش. یه cd هم خریدیم به اسم آلفا و امگا که در مورد گرگ هاست ...همش داری اون رو میبینی . دیگه مهد اسمت رو ننوشتم .می خوام تا وقتی میریم ونزوئلا استراحت کنی . همیشه شاد باشی عزیز دلم  ...
19 تير 1390