امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 17 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

امیررضا پسر طلا

آقایی

شیرینم این هفته گذشته خیلی سرمون شلوغ بود. دوشنبه رفتیم خونه مامان جون که شهاب هم اونجا بود تا دلتون خواست بازی کردید و شاد بودید.شب هم اونجا خوابیدیم ظهر عباس دایی من اومد اونجا و شما دو تا خیلی آقا بودید . عصر هم من دلم نیومد زیر قولم بزنم و شما رو با مامان جون بردم سرزمین عجایب .کلی تو ماجراجویان بازی کردید وقتی بیرون اومدید خیس عرق بودید ! شب که مامان جون اینا رو میرسوندم شما تو ماشین خوابت برد. این هم عکس شما وشهاب:   چهار شنبه هم همش خونه عمو علی بودی  چون من رفته بودم نامزدی دختر داییم. شب که اومدم خواب بودی عزیزم. دیشب هم با عمه جونا و مادر جون رفتیم عروسی ... خیلی آقا بودی و اصلا شیطونی نکردی ..میگفتی مامان ...
17 تير 1390

خونه عمه جون فاطمه

گشت و گذارت همچنان ادامه داره جمعه شب با عمه فرشته و زهرا جون رفتیم خونه عمه فاطمه. عمهات خیلی مهربونن و دوست دارن دختر عمه هات که بیشتر. دیروز شنبه کلی با زهرا و لیلا جون بازی کردی آزاده جونم اومده بود و دیدتت. منم یه سر رفتم دانشگاه وااای که چقدر هوا گرم بود داشتم میمردم از گرما و دود نمی شد نفس کشید . زهرا جون موهات رو فشن درست کرده بود و یه عالمه زل زده بود به سرت ...میگفتی مامان زهرا موم رو ترکونده!(امان از این اصطلاحاتی زهرا یادت میده) آزاده ازت پرسیده بود کی میری ونزوئلا کفتی هر موقع وقتش برسه! هر یه مدت هم داد میزدی مامان . من میگفتم بله . میگفتی دوست دارم  عمه هات م کلی نازت رو میکشیدن. خلاصه دیشب تو راه برگشت خو...
12 تير 1390

د دری شدی اساسی

این چند وقته اصلا خونه بند نیستی! 4 شنبه ای که عصری رفتی خونه عمو علی با محمد بازی کنی. دایی محمد اومد و بعد از کلی ناز کشیدن از شما بردتت استخر. منم نشستم کارای سمینارم رو تموم کردم. باداییت کلی بازی کردی و اونم تعجب کرده بود که تو چقدر خوب با تویوپ شنا میکنی.شامتم داد و ساعت 12 شب رسیدین خونه .خیلی بهت خوش گذشته بود. دیروز 5 شنبه هم دیگه حریفت نشدم تو خونه نگهت دارم  ..با هم رفتیم سرزمین عجایب. همه بازیا رو رفتی ..خیلی شلوغ بود . آخرشم حکم کردی که حتما باید صورتم رو اسپایدرمن کنم...خلاصه با صورت رنگ شده اومدیم بیرو.   ...حالتتات خیلی خنده دار بود ..حرف نمیزدی..نمیخندیدی خیلی جدی بودی که رنگ صورتت خراب نشه..این کار...
10 تير 1390

پارک آب و آتش

مهدت رو هر روز میری عزیزم. اما کلاس اسکیت رو دوست نداری و به سختی میبرمت. شنبه شب بردمت پارک آب و آتش .خیلی پسر خوبی بودی .کلی آب بازی و اسکیت بازی کردی .وقتی که ستون های آتش روشن می شد خیلی هیجان زده می شدی. بعد اون روز من حالم بد شده و نتونستم ببرمت بیرون . در عوض شما هم 2 شبه میری خونه عمو علی و با نگار و محمد بازی میکنی .اونها هم کم نمیگذارن برات و با کلی اسباب بازی و فیلم و گیم سرگرمت میکنن...به زور ساعت 11 شب از خونشون میارمت بیرون. عزیز دلم خیلی دوست دارم در ادامه هم عکسای پارک رو برات میگذارم.      ...
7 تير 1390

فرشته مهربون منی

دو روزه سرمات بدتر شده  دیروز با مهدی بردمت دکتر با چه بساتی . از وقتی که تو ونزوئلا بستری شدی با دکتر لج میکنی و سخت دکتر میای. دیشب از سرفه نمی تونستی بخوابی. کمی خوابت می برد اما سرفه بیدارت میکرد ..عزیز دل مهربونم .من که بالای سرت نشسته بودم و تو با سرفه بیدار میشدی ومنو با صورت ناراحت میدیدی .میخندیدی و میگفتی "مامان چیزی نیست اشکال نداره" و دوباره خوابت میبرد امروز بهتری .صبح که رفتی مهد . عصر هم طبق معمول  خونه مادر جون و بازی با مهدی پایین که بودیم یه بارون خیلی قشنگی اومد تو این اول تابستون که واقعا هوا رو بسیار خوب کرده بود .شما هم با مهدی دم پنجرهاز ذوقت آواز میخوندی و میرقصیدی . . الانم که رفتی خونه خاله مهس...
2 تير 1390

اسکیت

امروز بهت گفتم که می خوام برات کفش اسکیت بخرم خیلی خوشحال بودی تا بعد از ظهر تو خونه بودیم و همه اسباب بازی ها و کتابات و دونه دونه آوردی و بازی کردی و همه جا پخش کردی . عصر که میخواستیم بریم بیرون بهت گفتم باید اتاقت رو خوب تمیز کنی تا بریم و برات اسکیت بخرم شما هم هی رفتی و اومدی که یه بهانه پیدا کنی و اتقت رو تمیز نکنی ...من محل نگذاشتم و کتابم رو میخوندم که رفتی تو اتاقت و همه اسباب وسایلت رو انداختی تو کمدت اونقدر رو هم رو هم بود که وقتی خواستم در مدت رو باز کنم یه ماشین آتشنشان اوفتاد رو کلم با این حال کلی ازت تشکر کردم و بوست کردم.. خلاصه رفتیم و برات کفش و وسایل ایمنی  اسکیت خریدیم خیلی خوشحالی  خودم خیلی اسکیت دوس...
1 تير 1390

دستم بستست عزیزم

سلام عزیز دلم . بالاخره امتحانام امروزتموم شد و به خودم قول دادم که بیشتر به شما برسم . بعد از ظهر که آوردمت از مهد خونه .یه کم با کامپیوتر بازی کردی و تلویزیون دیدی تا 6 که با هم رفتیم بیرون تا دی و دی مونو از تمیرگاه بگیریم ..اونجا یه پارک بود که دیدی و بهانه که منو ببر منم میخواستم . زود تر برس به تمیرگاه که تعطیل نشه ...شما هی گفتی هی گفتی .همین که از ماشین پیاده شدیم هم همش میگی برام یه چیزی بگیر (مهم نیست چی همش توقع داری با هم که میایم بیرون حتما یه چیزی برات بگیرم ) خلاصه کمی با هم دعوا کردیم و برگشتیم طرف خونه که من دلم سوخت و شما رو بردم پارک سپهر.اما... اونجا کنار پارک یه سری چیزای آشغال طبق معمول میفروختن ..منم چون دلم میخوا...
1 تير 1390

نمیدونم!

سوالات خیلی پیچیده شده ..خیلی جاها کم میارم و میگم نمیدونم مامان... دیشب موقع خواب ازم پرسیدی : "مامان ( نمیدونم )یعنی چی؟" ...گفتم ااااا نمیدونم با لج گفتی "ااا بگو بگو دیگه( نمیدونم )یعنی چی؟" ....خدایا حالا بهت چی بگم.. گفتم :تو دست داری؟ سرت رو تکون دادی و گفتی بله گفتم : من چشم دارم؟ .خندیدی و گفتی آره خوب پس تو اینا رو میدونی ..می دونی که دست داری... حالا من اگه دستم رو ببرم این پشت بگو ببینم دستم بازه یا بسته؟ شونه هاتو انداختی بالا ...گفتم ببین حالا نمیدونی... اینجاها آدم میگه نمیدونم...یعنی میدونم نه...یعنی...  پدرم در اومد تا یه چیزی بهت بگم...   خیلی زود داری بزرگ میشی عزیزم. من دلم برات تنگ میشه.....
19 خرداد 1390

زندگی منو جدا کن!!!

تو ماشین بودیم من رانندگی میکردم شما هم عقب شیشه ماشین رو داده بودی پایین و دستتم بیرون هی گفتم مامان دستت رو بیار تو گوش ندادی آخر شیشه عقب رو دادم بالا ...با عصبانیت شیشه رو دادی پایین و گفتی :"تو به زندگی من چه کار داری باب من و از زندگیت جدا کن . بزار من زندگی خودم و داشته باشم" خندم گرفت و گفتم چشم و ...تا شب که میخواستم برات مسواک بزنم که دوباره گفتی" مگه من نگفتم زندگی منو از خودت جدا کن؟" ای بابا دیگه باید یه چیزی بهت میگفتم....بوسیدمت و گفتم آخه من نمیتونم عزیزم تو پسر منی عشق منی 9 ماه تو دلم نگهت داشتم. 2 سال از شیره جونم بهت شیر دادم .نفست نفس منه وجودت وجود منه نمیتونم تو رو از خودم جدا کنم عزیزم..... نگام کردی و تند گف...
19 خرداد 1390