امان از دل تنگی
امیررضا: مامان بزار من برم خونه همسایمون پیش خاله مهسا. من: نه نمیشه الان سر کارن. امیررضا :آخه من باید برم. : چرا بـــــاید بری؟ : چون خیلی وقته نرفتم . دلشون برام تنگ شده : ااا اگه دلشون اینقدر تنگت شده بود میومدن دنبالت . : نه آخه اونا روشون نمیشه و گرنه خیلی منو دوست دارن و دلشون برام تنگ شده .. من میدونم :باشه اومدن برو برای اومدن بابا لحظه شماری میکنی و هی میگی من دلم برای بابا تنگ شده ، من خیلی دوسش دارم ... پس کی میاد و برام اسباب بازی میاره؟ اما متاسفانه هی اومدنش عقب میوفته . این روزها خیلی سن آدما برات مهم شده . اولا هرکی هر کار قابل توجهت رو میکنه، میپرسی مامان این چند سالشه ؟ بعد ...