امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 17 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

امیررضا پسر طلا

هالووین

1390/8/15 21:49
نویسنده : مریم
261 بازدید
اشتراک گذاری

 بعد از یک غیبت طولانی خیلی سخته که همه چی رو بنویسم.منتظر یه پست طووووولانی باش!خیال باطل

 حدود 3 هفته پیش بازم مریض شدی شب ها سرفه میکردی و نمی تونستی بخوابی . دکتر بهت آنتی بیونیک داد و دو تا آنتی هیستامین خیلی قوی که من بعد 3 شب دیگه بهت ندادم. خیلی روت اثر بدی داشت و بد اخلاقت میکرد .

 خدا رو شکر خوب شدی.

2 هفته پیش خاله رابی و خاله شهرزاد از ایران اومدن . یه روزم پارمیدا اومد خونمون و کلی با هم بازی کردین و استخر هم رفتین.

یه روزهم رفتیم پیش خاله رابی و برای سام کوچولو که حالا خیلی بزرگ شده لگو و چتر اسپایدرمن گرفتیم. اما همچنان همش دوست داری سام رو اذیت کنیمتفکر نمیدونم چرا رابطه خوبی با این بچه مظلوم نداری!.

یکشنبه هفته پیش با عمو احمد رفتیم پرتوارداس برای خرید. یه اسباب بازی که ماکت شکار ببر بود رو برات گرفتیم .بساتی داشتیم. قبلش که همش نق میزدی که برام اسباب بازی بگیرید, بعدش هم هر مغازه ای میرفتیم نمیتونستیم اون جعبه بزرگ و ببریم داخل و باید دم در امانت می گذاشتیم . در نتیجه کل مدتی که ما توی هر مغازه بودیم گریه و نق ها و بهونه های شما همراهمون بودکلافه.

دوشنبه شب؛ اولین شب هالووین روتجربه کردیگاوچران با آوا وافرا و پارمیدا و علی لباسای مخصوصتون رو پوشیدین و رفتین برای چلیک وچلیک در خونه مردم

آوا و افرا و پارمیدا و رنجر کوچولوی من: 

 

 

خیلی تجربه جالبی بود من و خاله سهور هم نوبتی همراهتون بودیم . همه خوشحال بودن همه جا پر از انرژی مثبت بود و شادی و جیغ و هیجانهورا.

یه کیسه پراز آبنبات جمع کردی .

جمعه هفته گذشته  پایان کوارتر اول بود و مربیاتون چیزهایی که یادتون داد بودن رو برای مادرا نمایش دادن .جالب بود مدال گرفتی و شعر الفبا رو خوندین.


 

مدال گرفتنت از میس ماریبل:

 

و البته شما طبق معمول لب باز نکردی که چیزی بخونی حالا تو خونه همش رو برای من می خونیا اما اونجا یا با رامون شیطونی میکردی یا فقط میخندیدی و نگاه میکردی .دریغ از یه کلمه . اما با اینحال خیلی خوشحالم که با همکلاسیات دوستی و میتونی با اونا ارتباط برقرار کنی همین کلی پیشرفتهتشویق .

 

 

شب جمعه هم جشن هالووین توی مدرسه بود و من میخواستم برای شب خرید کنم که شما بازم گریه که من بیرون و دوست ندارم و دوست دارم خونه باشم .. از بیرون رفتن و خرید کردن متنفریقهر

منم خاله فریبا رو انداختم تو زحمت و گذاشتمت پیش نرگس که باهاش بازی کنی تا من برگردم.

خلاصه شب شد و بازم جشن و رقص و شادی بچه هاو پدر مادراشون توی مدرسه خیلی شب خوبی بود.

اپریل دختر زیبای همکلاسیتقلب :

امیر رضا و ماریا و کریستین که بت من شده! همکلاسیات:

 

 

 

این هم جناب آقای اسپیندلر که داره باهات در مورد کاستوم های همکلاسیات صحبت میکنهیول!

 

به امید شادی همیشه تو.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان امیرعلی
22 آبان 90 23:07
آفرین عزیزم انشالله همیشه موفق باشی