دوباره آماده سفر
هفته دیگه باید برگردیم ونزوئلا . از یه طرف مدرسه و کار بابا و زندگی اونجاست از طرف دیگه دلم اینجاست و نمی خوام دوباره تنها بشم . اما چاره ای نیست .
داریم کارامون و خرید و دیدار ها و کار های اداری رو انجام میدیم.. تا کم کم راهی بشیم.
بیشتر پیش مادر جون میمونی تا ما به کارها برسیم . از بیرون رفتن وخرید بدت میاد .ترجیح میدی خونه بمونی !
شانس ما که تو این مدت اصلا تهران برف نیومد .این عکس پارسالِ که نزدیک خونه مامان جون توی پارک ازت گرفتم:
این 5 شنبه خونه مادر جون مهمونی دادیم و همه فامیل درجه یک رو دعوت کردیم . حسابی با پسر عموهات بازی کردی و آتیش سوزوندی . به حدی که 10 ، 20 نفر آدم بزرگ از پس شما 3 تا وروجک بر نمیومدن .
جمعه هم رفتیم خونه دایی عزیزم و دختر دایی گلم که عروسیش نبودم رو دیدم. حسابی دلم باز شد.
انشاءالله همه دختر پسرای جوون که با آرزو امید زندگی شون رو شروع میکنن خوشبخت بشن.
یعنی میشه من برای تو عروسی بگیرم... وای عزیزم از الان دلم برای بچگیت تنگ میشه . تو سرشار از خوشی و زندگی و بوی خوب بهشتی ... آرزوی من سلامتی و خوشبختی توٍ و تمام تلاشم رو برای رسیدن به این آرزوم انجام میدم.
عاشــــــــــــــــــــــــــــقـــــــــــــــــــــــــــــــــتــــــــــــــــــــــــــــم