مو ، بازی، نماز!
چند وقته دختر عمه ات از زنجان اومده . شما خیلی زهرا جون دوست داری. وقتی اولین بار بهت گفتم امیر رضا بیابریم زهرا رو ببینیم چشات رو درشت کردی و گفتی ا ا ا مگه زهرا اومده؟ خیلی پیر شده؟ حالا این زهرا جان ما 26 سالشه ها . فکر کنم منظورت این بود که زهرا تو این مدت که ندیدمش بزرگ شده؟
خلاصه با زهرا خوشی و همش دوست داری پیشش باشی. مواهات رو سیخ سیخی میکنه و تو رو میبره بیرون و هر چی دلت بخواد برات میخره. شب هم که میای خونه همش دست میزنی به موهات . هر 2 دقیقه یه بار میری جولوی آیینه که ببینی شاهکار زهرا روی سر شما باقی هست یا نکنه این سیخ ها ی هنری روی سر شما خوابیده باشه؟
یه روز زهرا قبل این که باهات بره بیرون از مامانش ( عمه جون) پول خواسته که برات چیزی بخره عمه جون هم گفته الان همراهم نیست.زودی تو به زهرا گفتی زهرا من اصلا اسباب بازی نمیخوام .اصلا انقدر اسباب بازی دارم که دیگه جا ندارم بزارمشون . سرزمین عجایب و قَلقه( قلعه بازی ارم منظوره) هم اصلا دوست ندارم برم . پول نمی خواد بیا همین جوری بریم.!( فداکاری تا این حد ازت دیده نشده بود)
این روزا کلاساتم میری و از کلاس تنیست از همه بیشتر خوشت میاد .دیروز یهو بی مقدمه به معلم تنیست گفتی آقا چقدر موهای شما بلــــــــــــــنده/چه حالی شدم از خجالت.
داشتم میبردمت سرزمین عجایب، میگی مامان رو این تابلو چی نوشته؟ میگم . یادگار امام . میگی یعنی باید بریم اونجا نماز بخونیم؟ میگم نه مامان اسم خیابونش اینه جایی برای نماز نداره. یه کم جلوتر میپرسی اینجا چی نوشته ؟ مگم امام زاده ... میگی یعنی اینجا دیگه باید نماز بخونیم؟
من: آره دیگه اینجا جایی برای دعا و نمازه. خدا رو شکر بیشتر تو راه نبودیم وگر نه کوچه کوچه این شهر پر از اسمایی که شما رو یاد نماز میندازه.