امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 17 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

امیررضا پسر طلا

امیررضا و معنی کلمات

  از اونجا که شما خیلی در معرض فیلمها و کارتونهای فارسی زبان نبودی بعضی از کلمات که برات نا آشناست معنیش رو میپرسی و مرتب ازش استفاده میکنی حالا نه خیلی درست ، اما شیرین و دقیقا به جا  مثل فکر ِ مکر ( فکر بکر) / ذوق/ یحتمل/دی ک تاتور و... برای دیگران معنی که برات توضیح دادم رو میگی و خیلی متفکرانه در جواب سوال اونها که از کجا میدونی معنیش رو میگی خودم فهمیدم   ...
4 مهر 1391

امان از دل تنگی

امیررضا: مامان بزار من برم خونه همسایمون پیش خاله مهسا. من: نه نمیشه الان سر کارن. امیررضا :آخه من باید برم. : چرا بـــــاید بری؟ : چون خیلی وقته نرفتم . دلشون برام تنگ شده : ااا اگه دلشون اینقدر تنگت شده بود میومدن دنبالت . : نه آخه اونا روشون نمیشه و گرنه خیلی منو دوست دارن و دلشون برام تنگ شده .. من میدونم :باشه اومدن برو  برای اومدن بابا لحظه شماری میکنی و هی میگی من دلم برای بابا تنگ شده ، من خیلی دوسش دارم ... پس کی میاد و برام اسباب بازی میاره؟  اما متاسفانه هی اومدنش عقب میوفته .   این روزها خیلی سن آدما برات مهم شده . اولا هرکی هر کار قابل توجهت رو میکنه، میپرسی مامان این چند سالشه ؟ بعد ...
27 شهريور 1391

روزگار آقا پسر

  این دوشنبه گذشته کلاس تنیست تموم شد و از اونجا که آقا عرفان وروجک نبود، کلاستون آروم و به دلخواه مربیتون برگذار شد .    به علت روزگار خاصی که بر ونزوئلا حاکمه سفر بابا هم همش عقب می افته . طبق آخرین اخبار واصله بابا قراره دوشنبه وارد خاک متبرک وطن بشه. ما بی صبرانه منتظرشیم. در راستای کم نیاوردن شما در هیچ زمینه ای: دیشب داشتی با مهدی( پسر عمه فرشته که 25 سالشه ) ام بی سی 3 میدیدی که به زبان عربی صحبت می کردن . از مهدی پرسیدی: مهدی میفهمی اینا چی میگن... البته من میدونم چی می گنا میخوام بدونم تو میفهمی یا نه.  امروز شروع کردی به لنگیدن و اشاره کردی به قوزک پات و با ناله گفتی: پوزه پام درد میکنه گف...
21 شهريور 1391

خربزه خوردی برو باد بیاد

حالا یه 2 روز این نینی وبلاگ تعطیل بود من هی نوشتنم می گرفت .میومدم اینجا که بنویسم ، میدیدم اینجا بسته است و نی نی وبلاگ از صبوری من هی تشکر می کنه. چقدر واقعا اینا با ادبن .. دست شما درد نکنه .  تو این چند روز گذشته وسط همه شلوغ پلوغیا یه سر رفتیم دیار مادری ،طالقان، تا هم برای مادر مریضم تجدید روحیه ای بشه و هم شما آب و هوایی تازه کنی. از قضا راه خونه مامان جون هم خراب بود و خیلی جایی نرفتیم .همون خونه مامانجون موندیم تا بیشتر از این کمرشون به خاطر تکون های شدید ماشین در عبور از این تپه ماهور های راه آسیب نبینه. شما خیلی طالقان رو دوست داری و از دیدن گاو و خر وگوسفندو ... کلی مشعوف می شی.در همین طالقان پر از سرگرمی ها مفید،...
16 شهريور 1391

روزهای پر مشغله

این روزا تابستون و سر میکنم با مشغله های فراوان. پایان نامه ام  ، دنبال خونه گشتن برای خرید و مریضی مامانم یه طرف، کلاسای شما و شیطون بازی هات و خواسته های تمام نشدنیت از طرف دیگه خیلی گرفتارم کرده. اونم وقتی که بابا پیشمون نیست و تو این تهرون بی در و پیکر که هر کی به فکر کارای خودشه و یادش میره شاید عزیزی، خواهری، همسایه ای ، بچه ای به یه بغل محبت احتیاج داشته باشه. خلاصه میگذرونیم این تابستون و که کم کم داره گرماش رو از دست میده و دیشب با یه بارون دلچسب رسما داره خداحافظی میکنه. کلاس هات هم داره کم کم تموم میشه . سفال و نقاشی و اسکیت تموم شد و خودت خیلی راضی بودی و میگفتی بهت خیلی خوش می گذشته سر کلاسا. تنیس و موسیقی ادامه د...
5 شهريور 1391

مو ، بازی، نماز!

چند وقته دختر عمه ات از زنجان اومده . شما خیلی زهرا جون دوست داری. وقتی اولین بار بهت گفتم امیر رضا بیابریم زهرا رو ببینیم چشات رو درشت کردی و گفتی ا ا ا مگه زهرا اومده؟ خیلی پیر شده؟   حالا این زهرا جان ما 26 سالشه ها . فکر کنم منظورت این بود که زهرا تو این مدت که ندیدمش بزرگ شده؟   خلاصه با زهرا خوشی و همش دوست داری پیشش باشی. مواهات رو سیخ سیخی میکنه و تو رو میبره بیرون و هر چی دلت بخواد برات میخره. شب هم که میای خونه همش دست میزنی به موهات . هر 2 دقیقه یه بار میری جولوی آیینه که ببینی شاهکار زهرا روی سر شما باقی هست یا نکنه این سیخ ها ی هنری روی سر شما خوابیده باشه؟ یه روز زهرا قبل این که باهات بره بیرون از مامان...
25 تير 1391

هوینجوری

در این شبها  که گل از برگ و برگ از باد و ابر از خویش میترسد، و پنهان می کند هر چشمه ای سرّ و سرودش را، در این آفاق ظلمانی چنین بیدار و دریا وار  تویی تنها که می خوانی...   محمد رضا شفیعی کدکنی ...
24 تير 1391

مادر

تازگی احساس عشق عمیقی بهت میکنم روز به روز داره این احساس بیشتر میشه. قبلنا فکر می کردم وقتی یه نوزاد اوج وابستگی رو به مادرش داره و تازه خمیره مادر شکل می گیره،  موقعی که اوج فداکاری رو داره و وقتی از شیره جونش به کودکش میده ،همون موقع است که مادر سراسر عشق و محبته نسبت به این انسان کوچک و ضعیف . و دیگه از این بیشتر نمیتونه عشقی وجود داشته باشه.  اما انگار هر چه می گذره این عشق بیشتر می شه .گاهی ترسناک که آخه مگه می شه من یه موجودی رو این همه دوست داشته باشم و روز به روز هم علاقم بهش بیشتر بشه؟ مگه این همه عشق قبلا وجود داشت؟ کجا بود؟ این وابستگی خطرناک نباشه ؟ این همه کشش به این  کوچولو جایی برای نفس کشیدن خودم باقی میذاره...
20 تير 1391

حجاب و زیپ

خانوم چادری با لبخند: خانوم کجا؟ من نفس زنان و نگران که داره دیر میشه : دانشکده مدیریت خانوم چادری بالبخند : وای... انسانی هم داری میری. مانتوت خانوم برای اونجا خیلی کوتاهه. من:ااا من فقط میرم پیش استادم .جای دیگه ای نمیرم بچرخم! خانوم چادری با لبخند: خانوم دکمه هاتم خیلی بازه .من زیپ شلوارتم دارم میبینم ! من تو دلم: چشت روشن .کاش تو آینه خودتم می دیدی. منٍ کلافه  : خانوم این کیف کامپیوترم رو میگیرم جلوم. خانوم چادری با لبخند: نمی تونی که اینو همش بگیری جلوت. منٍ ٍ عصبانی: خانوم سختیش با من . لطفا بزارید برم استادم میره. خانوم چادری با اخم:  بفرمایید تمام راه رفت و برگشت ،تو این 2 ساعت فکر می کردم  از کارگر...
12 تير 1391