امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 17 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

امیررضا پسر طلا

Hola venezuella

یه هفته ست که رسیدیم ونزوئلا .بابا خیلی خوشحاله و هر چی دلت میخواد، اورد میدی و اونم چشم بسته برات می خره .  ژانویه نزدیکه و همه جا خیلی شلوغ و پر انرژیه.مثل نزدیکای سال تحویل خودمون. رفتم مدرسه ات و برای ژانویه ثبت نام شدی . فردا قرار برم پکیج درسایی که باید باهات کار کنم رو بگیرم . امید وارم خیلی عقب نباشی . ما که تعطیلات ژانویه پر کاری رو در پیش داریم بقیه کلاسات هم صبر میکنم تا سال آینده بعد تعطیلات 20 روزه اینجا . پی نوشت: لپ تاب خودم شارژرش به برق 110 اینجا نمیخوره و فعلا از کار افتاده. با این یکی لپ تاب کار میکنم که نوشتن توش خیلی سخته  ببخشید که پستم کوتاهه ...
20 آذر 1391

آی امان

فردا شب یعنی 1شنبه میریم ونزوئلا . چون شاید تا تابستان سال آینده به ایران برنگردیم رفتم یه مدرسه به ظاهر خوب که شاید بتونم شما رو ثبت نام کنم . آقای مدیر فرمودند شنبه پسرتون روبرای تست بیارید.  صبح امروز هی گفتم و توضیح دادم که باید بریم مدرسه ای جدید و برای سال آینده شاید ثبت نام شی.هی هم شما می گفتی اصلا اصلا اصلا من نمیام .. دوست ندارم .. نمی خوام و ازاین حرفا دیگه. بلاخره با رشوه سی دی ایکس باکس راضی شدی که بریم و با خانوم مدیر حرف بزنی. رفتیم اونجا و تو اتاق مدیر موندم وشما رو بردن به اتاقی دیگه. 1 ساعت ونیم طول کشید .این وسط ها خانوم مدیره میومد بیرون و گاهی در مورد شرایط زندگی مون از من میپرسید ..هی هم می گفت خانواده خیلی مه...
12 آذر 1391

سفر به خانه مادر بزرگ

این چند وقت غیر از اینکه وقتی برای کارای خونه نداشتم، برای شما هم اصلا نمیتونستم وقتی بذارم. این آخری وقتی من کلّم تو این لپتاپ بود اومدی گفتی مامان میای بازی؟ گفتم نه عزیزم نمی تونم فعلا برو پیش مامان جون. گفتی مامان ماه هاست با من بازی نکردیا ، دلت برای من نمیسوزه؟ جیگرم آتیش گرفت و بغلت کردم و یه عالمه بوسیدمت. خلاصه بعد دفاع دایجون محمد و مامان اصرار کردن که برای استراحت بریم شمال.   ما هم از تعطیلات استفاده کردیم و پریدیم اومدیم شمال خونه مادر بزرگ من. خونه ای که من عاشقشم چون یاد آور مهربونی های مامان جون عزیزم ِ. عزیزی که 3 ماه قبل از به دنیا اومدن شما از دنیا رفت. اما هنوز این خونه بوی خنده های شیرینش ر...
4 آذر 1391

خدا را شکر

آخیششششش یه نفس عمیــــــــــــــــــق تمام شد این پروژه پایان نامه لعنتی تمام شد. چقدر بد بود و سخت بودو پیچیده. هر چه بود 5 شنبه تمام شد با جلسه دفاعی که پر از اظطراب بود. برای 3 روز فقط تونستم یه 6 یا 5 ساعت بخوابم. بعد جلسه ، وقتی اومدیم خونه جولوی دایجون محمد و مامان و شما عملا روی کاناپه بی هوش شدم . وای خدا تموم شد شکرت ...
4 آذر 1391

به راستي حسين كيست؟

روز دوم محرم اميررضا با تعجب: آرش مي دوني امام حسين رو كشتن. آرش پسر عموي اميررضا : نه بابا الكيه اميررضا با هيجان: نه به خدا كشتن همه برادراشم كشتن .راست مي گم به خدا، خانوم معلمم گفته. روز٤ محرم بعد مدرسه هنوز لباساش رو در نياورده : مامان ميدوني امام حسين چطوري مرد؟ من: چطور؟ اميررضا :بهش يه عالمه تير زدن .به قلبش ،كمرش، سرش، پاهاش، پشتش، سينش، كمرش( تكرار دوباره) حتي تو سپرش اينقدر تير زدن تا مرد . من : چرا امام حسين رو كشتن؟ اميررضا : نمي دونم خيلي درد داره، خيلي. من آدم بي مذهبي نيستم اما بسيار ناراحتم از اينكه پسر ٦ ساله من قبل از اينكه حسين رو بشناسه، كشته شدن او رو شناخته، اون هم به بدترين شكل، بي دليل و به ...
29 آبان 1391

اميررضا و مدرسه

تقريبا يه ماهه كه ميري مدرسه و تقريبا هر كاري دلت بخواد توي مدرسه ميكني .هر كاري كه دلت بخواد  زنگتون زودتر از زنگ مدرسه ميخوره و شما هم مستقيم ميري پيش عمه جون و كيف و وسايلت رو ميندازي رو ميز عمه جون د برو براي بازي. يا ميري تو كلاساي ديگه يا ميري تو حياط و با بچه هايي كه ورزش دارن بازي ميكني. اونا هم اگه كلاس بالاييي ها باشن معلم ورزش يه سوت ميده دستت و تو رو داور ميكنه و شما هم اون وسط بين اون همه بچه هاي بزرگ اينور اونور ميدويي و بي خودي سوت مي زني و خلاصه كم نمياري. يه روز براي اولين باري رفتي تو كلاس اول خانوم قاسمي معلم ازت پرسيده بله پسرم بفرماييد كاري داشتي؟ شما گفتي: نه فقط اومدم ببينم خوب درس ميدي يا نه؟!!!!!...
12 آبان 1391

کمی گردش

چهارشنبه همراه یه وروجک و خاله ش و زهرا جون رفتیم برج میلاد:  دیدن تهران از بالای برج به روش شما وروجک ها: بابا چهارشنبه اومد و شما رو با یه ساعت بن تن و یه هلکوپتر یا بالگرد کنترلی و خیلی باحال ذوق زده کرد     این هم شازده پسر با والده بانو : ...
15 مهر 1391

رفتی مدرسه ،به همین زودی

قرار بر اینه که بعد از دفاعم بریم ونزوئلا و همون جا ادامه مدرست رو بری .اما از اونجا که من تا یک ماه دیگه کارم تموم نمیشه تصمیم گرفتم بفرستمت به مدرسه ای که عمه فرشته اونجا هستن . مدرسه یگانه ، امروز برای اولین بار رفتی سر کلاس تو یه مدرسه دولتی، یه مدرسه شلوغ و پر از انرژی و روی نیمکت های داغون نشستی . خوب از اونجا که عمه جون هم اونجان حسابی همه هوات رو دارن. من به شخصه و البته مخالف نظر بابا، همیشه دلم می خواست توی یه مدرسه دولتی باشی . بزرگی مدرسه، زیادی بچه ها و فرهنگ های متفاوتشون خیلی به نظرم تو تجربه و شکل گیری شخصیت کودک 6 ساله تاثیر داره و با کمک خانواده میشه این تاثیر رو مثبت کرد. من عاشق جو مدرسه های دولتی هستم که بچه ها در ...
10 مهر 1391

سر نهار امروز

  من: مامان جان بیا غذا بخور  امیر رضا: نه نمی خوام برو برام از اون ساندوچ مثلثیا از سوپر بگیر.  -نمیشه که ،غذای به این خوشمزگی درست کردم . بیا بخور ببین چه خوبه - نه اصلا تو دوست داری من چاق شم شکمم اینطوری بیاد بیرون. - حله حوله و ساندویچ و چیپس و پفک آدم رو چاق میکه ، غذا آدم و قوی می کنه . - نه خیر همه چیزا اگه آدم زیاد بخوره چاق میکنه  - خوب اگه غذا بخوری قد بلند میشی و باعث می شه خوب بزرگ بشي. - ببین من اگه بزرگ شم ، قدم خیلی بلند شه تو دیگه نمیتونی من رو ببوسیا چون قدت به من نمیرسه بغلم کنی و بوسم کنی - نه من هر جوری شده بوست میکنم . بیا این غذا رو بخور من خیلی زحمت کشیدم تا این رو برات آماده کر...
7 مهر 1391